اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا

یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا

از تجلی جمال تو دل و جان جهان

مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا

جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست

نیست درد دل ما را بجهان هیچ دوا

بیخود از باده عشقند چه هشیار و چه مست

همه مست می وصلند چه شاه و چه گدا

وارهید این دل دیوانه ز اندوه فراق

تا که دربزم وصال تو ز خود گشت فنا

محرم سر نهان آمد و عارف بیقین

هرکه حسن رخ تو دید عیان از همه جا

دید خورشید جمالت ز همه ذره عیان

هرکه وارست اسیری ز حجاب من و ما