اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

از خود فنا نگشته نیابی بحق بقا

فانی شدن ز خویش بود حال اولیا

تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل

کی در حریم وصل شود جانت آشنا

جانهای بیدلان زده آتش بهر دو کون

از شوق روی دلبر بی چون بی چرا

طی کرد راه و زود بمطلوب خود رسید

هر کو بصدق در ره عشقش نهاد پا

داری دلا هوای سلوک طریق حق

باید قدم نهی بره شاه لافتی

شاهی که از بلندی قدرش خبر دهد

ایزد به هل اتی و بتاکید انما

بر تخت ملک فقر چو او شاه مطلق است

شاهان فقر جمله بدو کرده اقتدا

آن بحر علم و فضل و کمال و حیا و خلق

آن کوه حلم و کان مروت کرم سخا

هر کو کمر نبست بحب علی و آل

بندد میان بدشمنیش جان مصطفا

وصف کمال تست سلونی ولو کشف

کس را نبوده عرصه این بعد انبیا

دست نیاز و عجز اسیر(ی) بدامنت

چون زد مدارش از قدم خویشتن جدا