کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۷

یکسر مو نیست در زلف تو بیتاب و خمی

هر خم از جمعیت دلها سواد اعظمی

می کنم درمان دل صد چاک را از سوز عشق

آتشست ار زخم مجمر دیده گاهی مرهمی

همچو مرغان آشیان گم کرده ام از جستجو

در میان خلق می گردم که یابم آدمی

بار بر هر کس بقدر طاقت اومی نهند

گر گره در کار گل افتد چه باشد، شبنمی

داغ حرمان آنقدر خواهم که در مرگ امید

زان گل خودرو توانم بست نخل ماتمی

ایکه احوال دل غمدیده میپرسی که چیست

چیست حال یک هدف با تیر جور عالمی

کیستم من پای تا سر نسخه ای از زلف او

تیره روزی، بیقرار، آشفته حالی، در همی

روزگار سفله را بنگر که نتوان چشم داشت

کاستین بیمزد دست از دیده برچیند نمی

کس امانت دار سر عشق کم دیدم کلیم

راز عاشق جز فراموشی ندارد محرمی