به راه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیایی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودایی
زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد
مگر آسایش خواب اجل محکم کند پایی
بنازم چشم داغت را عجب بیناییای دارد
به غیر از سینهٔ پاکان ندیدم خوش کند جایی
بیابان را به شهر آوردم از جذب جنون خود
ز سیلاب سرشکم، خانهام گردید صحرایی
به عشق ار برنمیآیی، مکش پروانهسان خود را
نداری در جگر آبی، به آتش کن مدارایی
به یک پیمانه ساقی گفتوگوی عقل کوته کن
ترا کز دست میآید، به این هنگامه زن پایی
به عالم آنچنان با چشم و دل سیری به سر بردم
که گر از فاقه میمردم، نمیپختم تمنایی
کلیم از خامه کار تیشهٔ فرهاد میکردم
که بر سر هست چون شاهجهانش کارفرمایی