کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲

ای دل ز خانهٔ تن فکر سفر نداری

پروانه‌ای ندانم، بهر چه پر نداری

از کج گلخن تن عزم وطن نکردی

ای اخگر فسرده، شوق شرر نداری

تنها روی چو مردان، ناید ز تو که چون موج

گر کاروان نباشد یک گام برنداری

هفتاد ساله طفلی، چون تو دگر ندیدم

جز خاکبازی تن کار دگر نداری

در کام جان نیابی شیرینی بلا را

با غم گر اتحادِ شیر و شکر نداری

راه طلب بریدی، سود سفر چه دیدی

از خارِ پا چه حاصل، گر گل به سر نداری

آن دم به سیرچشمی شهرت کنی که زر را

مانند گوهر اشک از خاک برنداری

در پیش ناوک جور، داغ وفا نشان شد

دیگر کلیم چیزی بهر سپر نداری