کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹

رواج جهل مرکب رسیده است بجائی

که کرده هر مگسی خویشرا خیال همائی

ز طور مرتبه موسوی فرود نیاید

بدست کور گر افتد درین زمانه عصائی

ز رغم مائده عیسوی بخویش ببالد

اگر چه کاسه خالی بود بدست گدائی

زند ز نغمه داود طعنه صوت صدایش

زمانه بر گلوی هر خری که بست درائی

ز خاک بیمدد دستگیر هر که نخیزد

زند بافسر خورشید نخوتش سرپائی

نیاز و عجز گدایانه می خرند و ندارند

مروتی که گدائی از آن رسد بنوائی

ز دانه خرمن اهل غرور مایه ندارد

رود بغارت اگر برخورد بکاهربائی

تمام در شب تاریک جهل، یوسف وقتند

سری بر آور ای شمع امتیاز کجائی

همه ببانگ سگ نفس می روند بمنزل

عجب تر اینکه به از خضر جسته راهنمائی

کلیم خاطر روشن زغم چه عکس پذیرد

بر آینه تیرگی است زنگ زدائی