نبرد از دل غمی نظاره گلهای بستانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شکفته رویم ار بینی، نپنداری که خوشحالم
که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
به خاک افشاند بخت بد چو برک گل پر و بالم
درین گلشن چنین کردیم آخر بالافشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله میریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سر گشتن از او بهتر نمییابم
به گرد عالمم ای بخت اگر صد ره بگردانی
جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون میشود زین لعل پیکانی
کلیم امشب دلی از یار خالی میکنم تا کی
سخن بر لب گره باشد، نفس در سینه زندانی