عصا و رعشهای در دست از پیری به ما مانده
ز دستانداز ضعف این است اگر چیزی به پا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی به جا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سروبالایان نمیافتد
که سر همچون کمان حلقهام بر پشت پا مانده
فلک با این همه حرصی که در پردهدری دارد
دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده
گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود
به پایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
به درویشی چنانم نقش نسبت خوشنشین گشته
که همچون سکهام بر تن نشان بوریا مانده
عصای کور میدزدند اهل عالم از خست
توقع از که میداری که گیرد دست وامانده
کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاهتر آمد
اگر خاری برون آمد ز جا سوزن به جا مانده