کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۰

ای کاش صد دل باشدم ای جان و دل قربان تو

چون سبحه یک یک بهره‌مند از کاوش مژگان تو

محراب ابروی ترا نازم که پیوسته در او

صف‌های طاعت پیش و پس استاده از مژگان تو

جانا کجا داری خبر از اشک بی آرام ما

چون طفل بدخوئی چنین ننشسته در دامان تو

از تیغ بی زنهار تو یارب کدامین بیشتر

بر سینه من زخمها، یا کشته در میدان تو

شد خشکسال عافیت، تو تیرباران غمت

شاید دلم آبی خورد از آهن پیکان تو

زنجیر اگرچه سربه سر چشمت بر من ننگرد

ازبس مکرر گشته‌ام در گوشه زندان تو

بر گریه‌ات یک ‌ره کلیم، آن‌ شوخ اگر زد خنده‌ای

هر قطره گوهر می‌شود در دیده گریان تو