کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹

بیغما برد دین و دل که دست انداز نازست این

نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این

غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد

زخویش آتش برآوردم گل اخفای رازست این

گیاه و برق را با هم چه آمیزش، سرت گردم

بمن آمیختی آخر نشان احترازست این

بلا پرورده ای باید که دارش در بغل گیرد

اناالحق گفت اگر منصور لاف امتیازست این

باین بی برگ و سامانی چو دولاب کهن دایم

سراپا زاری و اشکم چه سامان نیازست این

نهال حسرت ما هم بهاری می کند آخر

نمود از استخوان مغزم گل سوز و گدازست این

مبادا سرکشد جائیکه نتوانیش باز آری

گذشت از کشور دلها چه مژگان درازست این

چه سود از اشکریزی سر بزانوی غم ار ننهی

ندارد اجر چندانی وضوی بی‌نمازست این

کلیم از هند اگر دستان رفتن می زند، ایدل

نسازی خارج آهنگش که آهنگ حجازست این