کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸

کسی نیم که زکس حرف سرد برگیرم

من آتشم چه عجب گر زباد در گیرم

چنان ز کوی طمع پا کشیده همت من

که عارم آید اگر پند از پدر گیرم

بغیر قطره ز میراب قسمتم نرسد

اگرچه جا بدل بحر چون گهر گیرم

ز بیخودی خبر دل زچشم او پرسم

زمیکشان خبر از حال شیشه گر گیرم

مرا ز گرم روی رهنما ز پس ماند

اگر بملک فنا رهبر از شرر گیرم

سرم بملک سلیمان فرو نمی آید

اگرچه خشت ندارم که زیر سر گیرم

نهال خوش ثمرم لیک کس ندیده برم

که سنگ حادثه نگذاشت برگ و بر گیرم

کلیم با دل دیوانه ای که در بر اوست

چو بر نیایم، چون دل زدوست برگیرم