کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸

گوهر تاجم که در دست گدا افتاده ام

سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام

وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی

اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام

صبح من شام غریبان است از شامم مپرس

تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام

با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم

یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام

نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم

من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام

با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار

شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام

گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم

لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام

هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود

من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام

من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم

روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام