کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸

آوردم از مو قلم چون شرح ضعف تن کنم

ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم

کلبه‌ام هرگز چراغ از تیره‌روزی‌ها نداشت

در دم آخر عجب گر خانه را روشن کنم

کی بود کو را بیابم واگذارم خویش را

از گریبان دست بردارم در آن گردن کنم

جامه فانوس می پوشاندم هر دم بزور

من کجا پروای جان دارم که فکر تن کنم

صورت قلاب ماهی گیرد از ناراستی

رشته تسبیح زاهد را چو در سوزن کنم

قطره ای از اشک خونین می چکانم بر سرش

انتخاب خار خوش قدی چو در گلشن کنم

بلبلان را ناله در گلزار کردن عیب نیست

همچو نی لب بر لبش بگذارم و شیون کنم

دل فسرد از توبه دیگر می کشی بیفایدست

در چراغ مرده نفعی نیست گر روغن کنم

چون کنم اظهار نسبت با گرفتاران کلیم

خویش را مرغ قفس از چاک پیراهن کنم