نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۶ - ستایش سخن و حکمت و اندرز

آنچه او هم نو‌ست و هم کهن است

سخن است و در این سخن سخن است

ز آفرینش نزاد مادرِ کُن

هیچ فرزند خوب‌تر ز سخُن

تا نگویی سخنور‌ان مردند

سر به آب سخن فرو بردند

چون بری نام هر که‌را خواهی

سر برآرد ز آب چون ماهی

سخنی کاو چو روح بی‌عیب است

خازن گنج خانه غیب است

قصه نا‌شنیده او داند

نامه نا‌نبشته او خواند

بنگر از هرچه آفرید خدای

تا ازو جز سخن چه ماند به جای

یادگار‌ی کز آدمی‌زاد است

سخن است آن دگر همه باد است

جهد کن کز نباتی و کانی

تا به عقلی و تا به حیوانی

باز دانی که در وجود آن چیست

که‌ابدالدهر می‌تواند زیست

هر که خود را چنانکه بود شناخت

تا ابد سر به زندگی افراخت

فانی آن شد که نقش خویش نخواند

هرکه این نقش خواند باقی ماند

چون تو خود را شناختی به‌درست

نگذری گرچه بگذری ز نخست

و‌آن‌کسان کز وجود بی‌خبر‌ند

زین در آیند وز‌آن دگر گذرند

روزنه بی‌غبار و در بی‌دود

کس نبیند در آفتاب چه سود

هست خشنود هر کس از دل خویش

نکند کس عمارت گل خویش

هرکسی در بهانه تیزهش است

کس نگوید که دوغ من ترش است

بالغانی که بُلغه‌ای کارند

سر به جذر اصم فرو نارند

صاحب مایه دوربین باشد

مایه چون کم بود چنین باشد

مرد با‌مایه را گر آگاه‌ است

شحنه باید که دزد در راه است

خواجه چین که نافه‌ بار کند

مشک را ز انگژه حصار کند

پر هدهد به زیر پر عقاب

گوی برد از پرندگان به شتاب

ز آفت ایمن نی‌اند نامور‌ان

بی‌خطر هست کار بی‌خطران

مرغ زیرک به جستجو‌ی طعام

به دو پای اوفتد همی در دام

هرکجا چون زمین شکم‌خواری‌ست

از زمین خورد او شکم‌واری‌ست

با همه خورد و برد ازین انبار

کم نیاید جوی به آخر کار

جو به جو هرچه زو ستانی باز

یک به یک هم بدو رسانی باز

شمع‌وار‌ت چو تاج زر باید

گریه از خنده بیشتر باید

آن مفرّح که لعل دارد و دُر

خنده کم شده‌ست و گریه پر

هر کسی را نهفته یاری هست

دوستی هست و دوستدار‌ی هست

خرد است آن که‌ز او رسد یار‌ی

همه داری اگر خرد داری

هرکه داد خرد نداند داد

آدمی‌صورت است و دیو نهاد

وان فرشته که آدمی لقب است

زیرکانند و زیرکی عجب است

در ازل بود آنچه باید بود

جهد امروز ما ندارد سود

کار کن زانکه به بود به سرشت

کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت

هرکه در بند کار خود باشد

با تو گر نیک نیست بد باشد

با تن مرد بد کند خویشی

در حق دیگران بداندیشی

همتی را که هست نیک‌اندیش

نیکویی پیشه نیکی آرد پیش

آنچنان زی که گر رسد خاری

نخوری طعن دشمنان باری

این نگوید سرآمد آفاتش

وان نخندد که هان مکافاتش‌‌!

گرچه دست تو خود نگیرد کس

پای بر تو فرو نکوبد بس

آنکه رفق تواش به یاد بود

به از آن که‌ز غم تو شاد بود

نان مخور پیش ناشتا مَنِشان

ور خوری جمله را به خوان بنِشان

پیش مفلس زر زیاده مسنج

تا نپیچد چو اژدها بر گنج

گر بود باد باد نوروز‌ی

به که پیشش چراغ نفروزی

آدمی نز پی علف خواری‌ست

از پی زیرکی و هشیار‌ی‌ست

سگ بر آن آدمی شرف دارد

که چو خر دیده بر علف دارد

کوش تا خلق را به کار آیی

تا به خُلقت جهان بیارایی

چون گل آن به که خوی خوش داری

تا در آفاق بوی خوش داری

نشنیدی که آن حکیم چه گفت؟

«خواب خوش دید هرکه او خوش خفت»

هرکه بد‌خو بود گه زادن

هم برآن خو‌ست وقت جان دادن

وانکه زاده بود به خوش‌خو‌یی

مردنش هست هم به خوش‌رو‌یی

سخت‌گیری مکن که خاک درشت

چون تو صد را ز بهر نانی کشت

خاک پیراستن چه کار بود

حامل خاک خاکسار بود

گر کسی پرسدت که دانش پاک

ز آدمی خیزد آدمی از خاک

گو گلاب از گل و گل از خار‌ست

نوش در مهره مهره در مار‌ست

با جهان کوش تا دغا نزنی

خیمه در کام اژدها نزنی

دوستی ز اژدها نشاید جست

که‌اژدها آدمی خورد به درست

گر سگی خود بود مرقع‌پوش

سگ‌دلی را کجا کند فرموش‌؟!

دوستانی که با نفاق افتند

دشمنان را هم اتفاق افتند

چون مگس بر سیه سپید خزند

هردو را رنگ برخلاف رزند

به کز این رهزنان کناره کنی

بر خود این چار بند پاره کنی

در چنین دور که‌اهلِ دین پستند

یوسفان گرگ و زاهدان مستند

نتوان برد جان مگر به دو چیز

به بدی و به بدپسند‌ی نیز

حاش لله که بندگان خدای

این چنین بند بر نهند به پای

از پی دوزخ آتش انگیزند

نفط جویند و طلق را ریزند

خیز تا فتنه زیر پای آریم

شرط فرمانبر‌ی به جای آریم

به جوی زر، نیازمند‌ی چند‌؟

هفت قفلی و چاربند‌ی چند‌؟

لاله را بین که باد رخت ربود

از پی یک دو قلبِ خون‌آلود

چو درمنه درم ندارد هیچ

باد در پیکر‌ش نیارد هیچ

گنج بر سر مشو چو ابر سفید

پای بر گنج باش چون خورشید

تا زمینی کز ابر تر گردد

از زمین‌بوسِ تو به زر گردد

کیسه زر بر آفتاب فشان

سنگ در لعل آفتاب نشان

تو به زر چشم روشنی و به دست

چشم روشن‌کنِ جهان خرد‌ست

زر دو حرف است هردو بی‌پیوند

زین پراکنده چند لافی چند؟

دل مکن چون زمین زر آگنده

تا نگردی چو زر پراگنده

هر نگاری که زر بوَد بدنش

لاجوردی رَزَند پیرهنش

هر ترازو که گِردِ زر گردد

سنگسارِ هزار دَر گردد

کرده گیرت به هم به بانگی چند

از حلال و حرام دانگی چند

آمده لاابالی‌یی بُرده

سیم‌کُشْ زنده، سیم‌کِشْ مرده

زر به خوردن مفرح طرب‌ست

چون نهی، رنج و بیم را سبب‌ست

آنکه خود را ز رنج و بیم کُشی

زر پرستی بوَد نه سیم کُشی

ابلهی بین که از پی سنگی

دوست با دوست می‌کند جنگی

به که دل زان خزانه برداری

که ازو رنج و بیم برداری

تشنه را کی نشاطِ راه افتد‌؟

کی زید گر در آبِ چاه افتد‌؟

آنچ زو بگذرد و بگذاری

چند بندی و چند برداری؟

خانه دیو شد جهان‌، بشتاب

تا نگردی چو دیو خانه‌خراب

خانه دیو دیوخانه بود

گر خود ایوان خسروانه بود

چند حمالی جهان کردن؟

در زمین حمل‌ِ زر نهان کردن؟

گر سه حمال کارگر داری

چار حمال خانه‌بر داری

خاک و بادی که با تو مختلف‌ست

خاک بی‌الف و باد بی‌الف‌ست

خار کز نخل دور شد تاجش

به که سازند سیخ تتماجش

آری آن‌را که در شکم دهل‌ست

برگ تتماج به ز برگ گل‌ست

به که دندان کنی ز خوردن پر

تا گرامی شوی چو دانه در

شانه که‌او را هزار دندان‌ است

دست در ریش هر کسی زآن‌ است

تا رسیدن به نوش‌دارو‌ی دهر

خورد باید هزار شربت زهر

بر در این دکان قصابی

بی جگر کم نواله‌ای یابی

صد جگر پار شده به هر سویی

تا در آمد پی‌یی به پهلو‌یی

گردن صد هزار سر بشکست

تا یکی گرده ران ز گردن رست

آن یکی پا نهاده بر سر گنج

وین ز بهر یکی قراضه به‌رنج

نیست چون کار بر مراد کسی

بی‌مرادی به از مراد بسی

هر مرادی که دیر یابد مَرد

مژده باشد به عمر دیر نورد

دیر زی به که دیر یابد کام

کز تمامی‌ست کار عمر تمام

لعل که‌او دیر زاد دیر بقا‌ست

لاله کآمد سبک سبک برخاست

چند چون شمع مجلس‌افروز‌ی‌؟

جلوه‌سازی و خویشتن‌سوز‌ی‌؟

پای بگشای ازین بهیمی سُم

سر برون آر ازین سفالین خم

از سرْ این شاخِ هفت‌بیخ بزن

وز سُمْ این نعلِ چارمیخ بکن

بر چنین چاه بوریا بر سر

مرده چون سنگ و بوریا مگذر

زنده چون برق میر تا خندی

جان خدایی به از تنومند‌ی

گر مریدی چنانکه رانندت

بر رهی رو که پیر خوانندت

از مریدانْ بی‌مراد مباش

در توکل کم‌اعتقاد مباش

من که مشکل‌گشای صد گرهم

دهخدا‌ی ده و برون دهم

گر درآید ز راه مهمانی

کیست کاو در میان نهد خوانی

عقل داند که من چه می‌گویم

زین اشارت که شد چه می‌جویم

نیست از نیستی شکست مرا

گله ز‌آنکس که هست هست مرا

ترکی‌ام را در این حبش نخرند

لاجرم دو‌غ‌با‌ی خوش نخورند

تا در این کوره طبیعت پز

خامی‌یی داشتم چو میوه رز

روزگارم به حصر می می‌خورد

توتیا‌های حصر می می‌کرد

چون رسیدم به حد انگور‌ی

می‌خورم نیش‌های زنبور‌ی

می که جز جرعه زمین نبود

قدر انگور بیش ازین نبود

بر طریقی روم که رانندم

لاجرم آب خفته خوانندم

آب گویند چون شود در خواب

چشمهٔ زر بود نه چشمهٔ آب

غلطند آب خفته باشد سیم

یخ گواهی دهد بر این تسلیم

سیم را کی بود مثابت زر

فرق باشد ز شمس تا به قمر

سیم بی یا ز مس نمونه بود

خاصه آنگه که باژگونه بود

آهن من که زرنگار آمد

در سخن بین که نقره‌کار آمد

مرد آهن فروش زر پوشد

که‌آهنی را به نقره بفروشد

وای بر زرگر‌ی که وقت شمار

زرش از نقره کم بود به عیار

از جهان این جنایتم سخت است

کز هنر نیست دولت‌، از بخت است

آن مُبَصّر که هست نقد‌شناس

نیم جو نیستش ز روی قیاس

وآنکه او پنبه از کتان نشناخت

آسمان را ز ریسمان نشناخت

پُر کتان و قصب شد انبار‌ش

زر به صندوق و خز به خروار‌ش

چون چنین است کار گوهر و سیم

از فراغت چه بُرد باید بیم‌؟

چند تیمار ازین خرابه کشیم

آفتابی در آفتابه کشیم

آید آواز هر کس از دهلیز

روزی آواز ما برآید نیز

چون من این قصه چند کس گفتند

هم در آن قصه عاقبت خفتند

واجب آن شد که کار دریابم

گر نگیرد، چو دیگران خوابم

راه‌رو را بسیچِ ره شرط است

تیز راندن ز بیمگه شرط است

می‌روم من خرم نمی‌آید

خود شدن باورم نمی‌آید

آنگه از رفتنم خبر باشد

که‌آشیانم برون در باشد

چند گویای بی‌خبر بودن؟

دیده در بسته در بر آمودن‌؟

یک ره از دیده‌ها فرامش باش

محرم راز باش و خامش باش

تا بدانی که هر چه می‌دانی

غلطی، یا غلط همی‌خوانی

پیل بفکن که سیل ره کندست

بیلکی های چرخ بین چندست

خاک را پیل چرخ کرده مغاک

به چنین پیل گل ندارد باک؟

بنگر اول که آمدی ز نخست

زآنچه داری چه داشتی به درست؟

آن بری زین دو پیلِ ناوردی

که‌اولین روز با خود آوردی

وام دریا و کوه در گردن

با فلک رقص چون توان کردن‌؟!

کوش تا وام جمله باز دهی

تا تو مانی و یک ستور تهی

چون ز بار جهان نداری جو

در جهان هرکجا که خواهی رو

پیش ازانت فکند باید رخت

که‌افسر‌ت را فرو کشند از تخت

روز باشد که صد شکوفه پاک

از غبار حسد فتد بر خاک

من که چون گل سلاح ریخته‌ام

هم ز خار حسد گریخته‌ام

تا مگر دلق پوشی جسدم

طلق ریزد بر آتش حسدم

ره در این بیم‌گاه تا مردن

این چنین می‌توان به سر بردن

چون گذشتم ازین رباط کهن

گو فلک را هرآنچه خواهی کن

چند باشی نظامیا دربند

خیز و آوازه‌ای برآر بلند

جان درافکن به حضرت احدی

تا بیابی سعادت ابدی

گوش پیچیدگان مکتبِ کن

چون در آموختند لوح سخن

علم را خازن عمل کردند

مشکل کاینات حل کردند

هرکسی راه خواب‌گاهی رفت

چون که هنگام خوابش آمد خفت