عمریست که یک مستی سرشار ندیدم
در پای خُم افتادن دستار ندیدم
بر دولت وصلی که فلک رشک ندارد
جز صحبت آیینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش بماندم
چون آب خضِر روی خریدار ندیدم
افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ
دستی ز رفیقان به ته بار ندیدم
چون رشتهی گلدسته به گِرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدم
بادا سر آیینهی زانو به سلامت!
رویی گر از آن آینه رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش ز کسی نیست
هر جا که شدم غیر دلآزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب، عقدهی دشوار ندیدم
با آنکه کسی چیزی در بار ندارد
در قافلهی خلق، سبکبار ندیدم
در کوی توکل که به حق پشت امید است
کاهی که دهد پشت به دیوار، ندیدم
با اهل طرب نیز کلیم! ارچه نشستم
از خنده به جز نام ز سوفار ندیدم