کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷

عمریستکه یک مستی سرشار ندیدم

در پای خم افتادن دستار ندیدم

بر دولت وصلی که فلک رشک نیارد

جز صحبت آئینه و زنگار ندیدم

در ظلمت بخت سیه خویش نماندم

چون آب خضر روی خریدار ندیدم

افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ

دستی ز رفیقان بته بار ندیدم

چون رشته گلدسته بگرد همه خوبان

گردیدم و یک یار وفادار ندیدم

بادا سر آئینه زانو بسلامت

روئی مگر از آینه رخسار ندیدم

همچون هدفم بخت نوازش زکسی نیست

هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدم

تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم

در راه طلب عقده دشوار ندیدم

با آنکه کسی چیزی دربار ندارد

در قافله یک مرد سبکبار ندیدم

در کوی توکل که بحق پشت امید است

کاهی که دهد تکیه بدیوار ندیدم

با اهل طرب نیز کلیم ارچه نشستم

از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم