تا ز خواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم هرچه در سر داشتم
کس چو من از مزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپسماندگی
خاطری آشفتهتر از گرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر میکنم
شکوهها کاول ز بدگردی اختر داشتم
کس نمیفهمد زبان شکوه خونیندلان
من گرفتم غنچهسان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمیدانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل به بستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا به اکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت به سان کیمیاگر داشتم