کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹

بسکه سودای سر کوی تو پیچد در سرم

در هوایت خانه دشمن بود چون مجمرم

شمع اگر پروانه اش من باشم از دلبستگی

رشته های خویش بندد حله بر بال و پرم

در وجود باطل من نیست یک جو منفعت

مو بمویم خط بطلانی بود بر پیکرم

این تب عشقست نی آتش که بنشیند زآب

من اگر بهتر شوم تب دار ماند بر سرم

تیغ موج من بخون جام من لب تشنه است

سنگ در دامن حباب آمد بچنگ ساغرم

آشنائی از ره بیگانگی چسبانترست

بسکه کم رفتم بدرها روشناس هر درم

بیقراران آشنای جانی یکدیگرند

هر کجا بینم جرس را می طپد دل در برم

نگذرد بر من کسی کزوی نبینم خوارئی

خار بیزد بر سرم گر بگذرد آب از سرم

از سر و سامان چو مهر کیسه برخیزم کلیم

تا نپنداری که همچون سکه در بند زرم