کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵

چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم

تیغم نمی برد بچه امید بر کشم

از گریه کور گشتم و بینائیم بجاست

هر لحظه رشته مژه را در گهر کشم

عمرم بباغبان نخل قدش گذشت

یک ره ادب نهشت که تنگش ببر کشم

حسرت نصیب، طایر این بوستان منم

خمیازه در بهار ز گل بیشتر کشم

خوش جامه ایست داغ ولی پرده پوش نیست

صد پیرهن اگر بسر یکدگر کشم

شوقم ز بسکه ساخته امیدوار تو

بیوعده انتظار بهر رهگذر کشم

بیمار بی طبیب چو چشم توام که نیست

آن قوتم که منت هر چاره گر کشم

با سرنوشت بد چکنم آه چاره نیست

این آن نوشته نیست که خطش بسر کشم

گردد سر بریده بصندل نیازمند

جائیکه من ز دست غمت ناله بر کشم

با آنکه هیچ وقت نیاید بکار من

شب تا صباح ناله بمرگ اثر کشم

خار شکسته در قدمم سبز می شود

گر من کلیم پای بدامان تر کشم