چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
تیغم نمیبرد به چه امّید برکشم
از گریه کور گشتم و بیناییام به جاست
هر لحظه رشتهٔ مژه را در گهر کشم
عمرم به باغبان نخل قدش گذشت
یک ره ادب نهشت که تنگش به بر کشم
حسرت نصیب، طایر این بوستان منم
خمیازه در بهار ز گل بیشتر کشم
خوش جامهایست داغ ولی پردهپوش نیست
صد پیرهن اگر به سر یکدگر کشم
شوقم ز بس که ساخته امیدوار تو
بیوعده انتظار به هر رهگذر کشم
بیمار بی طبیب چو چشم توام که نیست
آن قوتم که منت هر چارهگر کشم
با سرنوشت بد چه کنم آه چاره نیست
این آن نوشته نیست که خطش به سر کشم
گردد سر برّیده به صندل نیازمند
جایی که من ز دست غمت ناله برکشم
با آنکه هیچ وقت نیاید به کار من
شب تا صباح ناله به مرگ اثر کشم
خار شکسته در قدمم سبز میشود
گر من کلیم پای به دامان تر کشم