ز سعی بخت مرادی روا نمیخواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمیخواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن به خاطر احباب جا نمیخواهم
شکستگان را پامال ساختن کفر است
به کنج خلوت غم بوریا نمیخواهم
جنان ز دست تهی خوشدلم به همت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمیخواهم
گدا به غیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمیخواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر به مرگ رسیدم تو را نمیخواهم
بتان ز صحبت هم میکنند کسب غرور
ترا به آینه هم آشنا نمیخواهم
چنان به راه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمیخواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده میروم و رهنما نمیخواهم