چون اشک پریشان سفری را چه کند کس
سرمایه هر شور و شری را چه کند کس
دکان به چه کار آید اگر مایه نباشد
بیدجله خون چشم تری را چه کند کس
اشک آمد و بیناییم از دیده برون شد
همخانگی پردهدری را چه کند کس
از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خود گو که فروغ شرری را چه کند کس
آیینه غبار از نفس ما نپذیرد
زینگونه دم بیاثری را چه کند کس
هردم دل دیوانه ما در خم زلفیست
سودازده دربهدری را چه کند کس
آید چو خیالت کنم از سینه برون دل
در بزم طرب نوحهگری را چه کند کس
یاری ز خط و خال چه خواهی پی قتلم
در کشتن موری حشری را چه کند کس
نقد دو جهان موسم گل قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زری را چه کند کس
یار این دل صد پاره کلیم از تو نگیرد
ویرانه بی بام و دری را چه کند کس