چه شد گاه از زبان خامه نام این پریشان بر
بر آر از پستی گمنامی و بر صدر عنوان بر
ز بوی وصل روح کشتگان را شاد کن گاهی
ز نقش پای خود گل بر سر خاک شهیدان بر
چرا بیهوده میکوبی در هر باغ و بستان را
تو گر خاری به پا داری ز راهش گل به دامان بر
تماشای جهان گر ذوق داری دیده بر هم نه
اگر خواهی که بگشاید دلت سر در گریبان بر
سر و جانان به راهت میدهم گر سر فرود آری
سرم بردار پس آنگه به مزد دست سامان بر
هزاران شب به سر بردند با هم شمع و پروانه
تو هم ای شمع شبخیزان شبی با ما به پایان بر
سیهروز و پریشانخاطر و آشفتهاحوالم
صبا این است پیغامم به آن زلف پریشان بر
جنون خواهد بیابان سنگ طفلان هم هوس دارد
مرا ای بخت یاری کن به میدان صفاهان بر
کلیم اندر غریبی آزمودی قیمت خود را
کنون همت بورز این زیره را دیگر به کرمان بر