صاحب همت که دست از کار دنیا میکشد
کی دگر زان دست خار یأس از پا میکشد
از ستم بر ناتوانان بالد آن سرکش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت بالا میکشد
آینه از باطن صافست محنتکش ز زنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا میکشد
اشکریزان تا غبارِ جلوه گاهش رفتهاند
زلف را در خون کشد گاهی که تا پا میکشد
جاهلان را فخر میباید ز جهل خود که دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا میکشد
ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بیآب کی منت ز دریا میکشد
تا قلم برداشت قمری آشیان خواهد نهاد
سر و بالای ترا نقاش هرجا میکشد
دشمنی را باعثی باید، نمیدانم کلیم
اشک از بهر چه لشکر بر سر ما میکشد