کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

ز شیرین جان‌ها بس که تیغت شهدپرور شد

لب تیغت به هم چسبید و من شادم که بهتر شد

ز آغاز انتهای کار دنیا می توان دیدن

شرر را زندگی در ساعت اول مکرر شد

سموم کشت طالع گشت گرمی هواداران

بشمع بخت ما باد پر پروانه صرصر شد

زتاب باده هر گه شعله ور شد شمع رخسارت

در آن چشمیکه حیران تو گردید اشک اخگر شد

شود در پله اهل کرم سنجیده ای داخل

که مانند ترازو سنگ در نزدش برابر شد

خیال شادمانی زان بیاد من نمی آید

که در راهش غبار خاطر سد سکندر شد

ندارد چاره تردامنی چون خشکی زاهد

در آتش گر نشستم دامنم از خون دل تر شد

بوقتی دهر کم فرصت کشید از کام دندان را

که انگشت ندامت داخل رزق مقدر شد

کلیم ار عافیت خواهی مکن تن پروری، کانجا

نجات از تیغ بیرحمی نصیب صید لاغر شد