کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴

ایخوش آندم که دلت از سر کین برخیزد

بنشینی و ز ابروی تو چین برخیزد

تا بکنج دل من جای نبیند اول

نیست ممکن که غباری ز زمین برخیزد

هر که صیاد، تو آن وقت بدامش آئی

که ز پیری نتواند ز کمین برخیزد

کار مژگان سیه مست تو شد کج روشی

هر که برخاست ز میخانه چنین برخیزد

سرم از زانوی اندوه جدا خواهد شد

سرنوشتم اگر از لوح جبین برخیزد

آخر ایشوخ جهانسوز سواری تا چند

تا بکی آتش از خانه زین برخیزد

تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم

بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد

این زمان رانیم از بزم و ندانی که کلیم

آید آنروز که گوئی بنشین برخیزد