در شکار دل ما دام دگر می باید
دانه صید فریبش زشرر می باید
عشق بر مائده غیر از تن بیسر نفشاند
زانکه بر خوان بلا کاسه ز سر می باید
نیست زابنای زمان هر که هنر دشمن نیست
پسرانرا چو نشانی ز پدر می باید
اشک بی لخت جگر نیست غم نان چه خوری
زاد این راه همین دیده تر می باید
کشت امید کسان سبز شد و خوشه رساند
مزرع بخت مرا آب گهر می باید
روشنی از مه و خورشید اگر می خواهی
خانه از کوچه آنزلف بدر می باید
از جفای پدر و سیلی استاد چه سود
هر کرا غربت و سوهان سفر می باید
خانه هستی چون شیشه ساعت خوابست
هر نفس از سر تو زیر و زبر می باید
دیده ها چو خدا شکل صدف داد کلیم
دایم از اشک لبالب ز گهر می باید