کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱

مگو کسی بمن خاکسار می ماند

بروی آب ز عکسم غبار می ماند

محیط عشق همه آب زندگیست، مترس

کسیست غرقه که او در کنار میماند

براه عشق که افتادگیست رهبر او

پیاده می رود اما سوار می ماند

چه حالتست که چشمی که می پرد از شوق

چو نقش پا بره انتظار می ماند

بنای عهد همین گر شکستن است ترا

غنیمت است که بر یک قرار می ماند

هر آنچه ما بکف آریم وقف تاراجست

همین مدام دل داغدار می ماند

کسی نرفت که بر جای او نماند ستم

همیشه خار زگل یادگار می ماند

زهر طرف نگرم در کمین اوست شکست

دلم بتوبه فصل بهار می ماند

اگر فراخور تقصیر عذر باید گفت

زبان خامشی ما ز کار می ماند

نشانه ایست کلیم از پی گشایش کار

گهی که دست ودل از کار و بار می ماند