ز خوان غیب یک نعمت نصیب ما و ساغر شد
ز خون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان به تنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبتها مکرر شد
در حرص ار به رویت بسته گردد گنجها یابی
توانگر گشت محتاجی که او محروم ازین در شد
نگه در نیمه ره ماند ز بس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی که او را بال و پرتر شد
چه تکلیف نشستن میکنی آشفتهحالی را
که بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
نیم نومید کوته گشت اگر از وصل او دستم
به تَه خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بیپر شد
کلیم اشکت ز سر نگذشته دست و پا مزن چندین
درین آب تنک زینسان نمیباید شناور شد