کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳

غبار کوی تو گر توتیای دیده شود

بهرچه چشم گشایم بهشت دیده شود

بغیر من که ببزم وصال راهم نیست

کسی ندیده که پروانه پر بریده شود

بسر مزن که تنت را چو شمع بگدازد

گلی که از چمن روزگار چیده شود

خلاف گفته او تا عمل کنم باید

که پند ناصح پرگو گهی شنیده شود

بصبر کوش که گر خار جور گردون را

زپا بر آری در دیده ات خلیده شود

ز آه و ناله طمع بسته ام که رام شود

چنان شکاری کز دم زدن رمیده شود

برای گردن جان کم زطوق لعنت نیست

زبار منت کس گر قدت خمیده شود

زجوش خون شهیدان اگر در آن سر کوی

کسی بخاک نشیند بخون طپیده شود

رسید هر که بحد کمال خواری دید

بلی بخاک فتد میوه چون رسیده شود

کلیم پیر شدی وقت آن هنوز نشد

که طفل طبع زشیر هوس بریده شود