بکن بیخ صبوری حسرت دیدار میآرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار میآرد
کدورت میفزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آیینه چون بینم بود زنگار میآرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار میآرد
دیاری کش تو بیپروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار میآرد
نصیبم نیست شهد راحتی بیزهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار میآرد
کلیم از گریه گفتم آبرویی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار میآرد