کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶

زخم‌های شانه از زلفت فراهم می‌شود

بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می‌شود

عیش اگر هم رو دهد بی‌تلخی اندوه نیست

همچو نوروزی که واقع در محرم می‌شود

قتل ما هرگاه باشد می‌توان، تعجیل چیست

کشتن شمع حیات ما به یک دم می‌شود

تا چه آرد بر سر بال کبوتر نامه‌ام

خامه‌ام هردم ز بار درد دل خم می‌شود

هست با خونین‌دلانم الفتی کز بعد مرگ

خاک من بر زخم اگر پاشند مرهم می‌شود

بس که شاداب است گلشن از سرشک عندلیب

آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می‌شود

در دیار ما مصیبت دوستی عامست، عام

کز چراغی مرده در یک شهر ماتم می‌شود

همچو محجوبی که در شهر غریب آمد درون

خواب در چشمم به مردم آشنا کم می‌شود

تا کلیم از آدمیت لاف زد بی‌غم نبود

غم بود تخمی که سبز از خاک آدم می‌شود