میآشام غمت پیمانه و ساغر نمیدارد
به جز تبخاله بر لب ساغر دیگر نمیدارد
ندانم از خدا برگشته مژگانت چه میخواهد
که سر از سجده محراب ابرو برنمیدارد
تو بیپروا درون دل، ولی از حال او غافل
که آتش آگهی از سوزش مجمر نمیدارد
کنم از هر نگاهت مستی دیگر چه بزمست این
کسی صد رنگ می ای شوخ در ساغر نمیدارد
چو نقش پا ندارد بستم بالین به کنج غم
که از سر در گریبانی تن ما سر نمیدارد
متاع صبر و آرام از دلم جستی، عجب از تو
نمیدانی که گلخن غیر خاکستر نمیدارد
سرت گردم مگردان اینچنین یکباره محرومم
که دارد سایهای سرو سهی گر بر نمیدارد
من بیکس هلاک گرمی داغ جنون گردم
که تا شد پاسبانم چشم، از من بر نمیدارد
کلیم از شعر رنگین نیست بیت ساده میگوید
عروس تنگدستان بیش ازین زیور نمیدارد