بیستمکش صبر و آرام از ستمگر میرود
میرود دریا ز پی، ساحل چو پستر میرود
جوش سودا را علاج از دیده تر میکنم
آب میریزند بر دیگی که از سر میرود
نه همین خم را دل پر، زین حریفانست و بس
زین تنکظرفان چه خون کز چشم ساغر میرود
طالع دون از پی یک مطلب عالی نرفت
بخت ما دایم به صید مرغ بیپر میرود
آنچنان خونین دلی دارم که چون سوزد ز غم
خون ز دودش جای اشک از چشم اختر میرود
از دل من دیده ویران شد ز دستانداز اشک
میرود آبادی از راهی که لشکر میرود
ما و شمع از ترک سر آزاد از محنت نهایم
آتش سودا به جا ماند اگر سر میرود
طفل اشکم آنچنان عادت به دامن کرده است
کز کنارم راست تا دامان محشر میرود
میرود بر آب اگر زاهد کلیم از آبله
در ره سودای او بر روی اخگر میرود