کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹

تا در ره تو چشم امیدم دچار شد

طوفان چار موجه بدهر آشکار شد

بر خاک آدم اینهمه باران غم که ریخت

سیلش روان ازین مژه اشکبار شد

شمع ار بود چه باک زتاریکی شبست

گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد

راه نفس بسینه ام از گریه بسته گشت

شادم از اینکه آینه ام بیغبار شد

یک خلعت عنایت گردون رسا نبود

من تشنه ماند ار مژه ام اشکبار شد

تن به تیغ جور گرت شهرت آرزوست

کاندم که زخم خورد نگین نامدار شد

نام و نشان عشق بغیر از هوس نماند

از سیل رفته خار و خسی یادگار شد

صید مگس مکن، دل اهل هوس مبند

در دام طره ایکه ملایک شکار شد

جز من رفیق در ره افتادگی نداشت

روز ازل که نقش قدم خاکسار شد

از خاک برگرفته دوران چونی سوار

دایم پیاده رفت اگرچه سوار شد

هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر

بهر جنون کهنه او نوبهار شد