بیباده دل ز سیر چمن وا نمیشود
گل جانشین سبزه مینا نمیشود
آن دیده نیست رخنه ویرانه تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمیشود
عاشق به نور عشق کند جلوه ظهور
بیآفتاب ذره هویدا نمیشود
چسبیدهاند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمیشود
پای طلب ز آبله پوشیده بهترست
پای برهنه بادیهپیما نمیشود
ساحل ز پیش لطمه دریا کجا رود
رو تافتن ز عشق تو از ما نمیشود
خارا به شیشه، شعله به خاشاک صلح کرد
وآن شوخ جنگجوی به مأوا نمیشود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمیشود
فیضی اگر به کس رسد از اغنیا چرا
بیآب کس مسافر دریا نمیشود
آواز آب غم ز دلم میبرد کلیم
بیهایهای گریه دلم وا نمیشود