کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹

نیست یکشب که سر شکم گل بستر نشود

تا در پیرهنم رشته گوهر نشود

مدعی گر طرف ما نشود صرفه اوست

زشت آن به که بآئینه برابر نشود

خشکی بخت فرومایه طلسمی بسته است

کابم از سر گذرد لیک لبم تر نشود

بسکه از گردش این چرخ بتنگ آمده ام

در خمارم هوس گردش ساغر نشود

سفله از قرب بزرگان نکند کسب شرف

رشته پر قیمت از آمیزش گوهر نشود

ستم ظاهر او لطف نهانی دارد

صید را می کشد آنشوخ که لاغر نشود

با اسیران وفا دلبر بدخوی کلیم

نکند صلح که تا جنگ مکرر نشود