نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را

چون دید پدر که دردمند است

در عالم عشق شهربند است

برداشت ازو امید بهبود

کان رشتهٔ تب پر از گره بود

گفت ای جگر و جگرخور من

هم غل من و هم افسر من

نومیدی تو سماع کردم

خود را و ترا وداع کردم

افتاد پدر ز کار بگری

بگری به سزا و زار بگری

در گردنم آر دست و برخیز

آبی ز سرشک بر رخم ریز

تا غسل سفر کنم بدان آب

در مهد سفر خوشم برد خواب

این بازپسین دم رحیل است

در دیده به جای سرمه میل است

در بر گیرم نه جای ناز است

تا توشه کنم که ره دراز است

زین عالم رخت بر نهادم

در عالم دیگر اوفتادم

هم دور نیم ز عالم تو

می‌میرم و می‌خورم غم تو

با اینکه چو دیده نازنینی

بدرود که دیگرم نبینی

بدرود که رخت راه بستم

در کشتی رفتگان نشستم

بدرود که بار برنهادم

در قبض قیامت اوفتادم

بدرود که خویشی از میان رفت

ما دیر شدیم و کاروان رفت

بدرود که عزم کوچ کردم

رفتم نه چنان که باز گردم

چون از سر این درود بگذشت

بدرودش کرد و باز پس گشت

آمد به سرای خویش رنجور

نزدیک بدانکه جان شود دور

روزی دو ز روی ناتوانی

می‌کرد به غصه زندگانی

ناگه اجل از کمین برون تاخت

ناساخته کار، کار او ساخت

مرغ فلکی برون شد از دام

در مقعد صدق یافت آرام

عرشی به طناب عرش زد دست

خاکی به نشیب خاک پیوست

آسوده کسی است کاو در این دیر

ناسوده بوَد چو ماه در سیر

در خانهٔ غم بقا نگیرد

چون برق بزاید و بمیرد

در منزل عالم سپنجی

آسوده مباش تا نرنجی

آنکس که در این دهش مقام است

آسوده دلی بر او حرام است

آن مرد کزین حصار جان بُرد

آن مُرد در این نه این در آن مُرد

دیوی است جهان، فرشته صورت

در بند هلاکِ تو ضرورت

در کاسه‌ش نیست جز جگر چیز

وز پهلوی تست آن جگر نیز

سرو تو در این چمن دریغ است

کابش نمک و گیاش تیغ است

تا چند غم زمانه خوردن؟

تازیدن و تازیانه خوردن؟

عالم خوش‌خور که عالم این است

تو در غم عالمی، غم این است

آن مار بوَد نه مرد چالاک

کاو گنج رها کند خورَد خاک

خوش‌خور که گلِ جهان‌ فروزی

چون مار مباش خاکْ روزی

عمر است غرض به عمر در پیچ

چون عمر نماند، گو ممان هیچ

سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است

لنگر شکن هزار کشتی است

چون چَه مَسِتان، مدار در چنگ

بستان و بده چو آسیا سنگ

چون بستانی ببایدت داد

کز داد و ستد جهان شد آباد

چون بارت نیست باج نبود

بر ویرانی خراج نبود

زانان که جنیبه با تو راندند

بنگر به جریده تا که ماندند

رفتند کیان و دین‌پرستان

ماندند جهان به زیردستان

این قوم کیان و آن کیانند؟

بر جای کیان نگر کیانند!

هم‌پایهٔ آن سران نگردی

الا به طریق نیک‌مردی

نیکی کن و از بدی بیندیش

نیک آید نیک را فرا پیش

بد با تو نکرد هر که بد کرد

کان بد به یقین به جای خود کرد

نیکی بکن و به چَه در انداز

کز چه به تو روی برکند باز

هر نیک و بدی که در نوایی است

در گنبد عالمش صدایی است

با کوه کسی که راز گوید

کوه آنچه شنید باز گوید