کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲

از آن به چشم ترم بی‌حجاب می‌آید

که کار آینه گاهی ز آب می‌آید

اگرچه دیده به پایت نمی‌توانم سود

خوشم که اشک منت تا رکاب می‌آید

چو بینمت نتوانم که ضبط گریه کنم

ز دود زلف به چشم من آب می‌آید

به ملک حسن کسی با تو روبه‌رو نشود

سخن در آینه و آفتاب می‌آید

حیا به گوشه آن چشم مست جا کرده

چو زاهدی که به بزم شراب می‌آید

ز کشت سوخته‌ام بس که دود می‌خیزد

سرشک رحم به چشم سحاب می‌آید

به کار و بار جهان دیده را دگر مگشا

چه فال عافیت از این کتاب می‌آید

کدام خرمن گل را کشیده در آغوش

کز آب آینه بوی گلاب می‌آید

جواب نامه همین پاره کردن است کلیم

مگو که قاصد ما بی‌جواب می‌آید