خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود
تیشه بر پا میزنیم آن دم که دست از ما شود
غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد
جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود
صبر را خاصیت عمرست گویی کاین متاع
چون ز کس گم شد نمیباید دگر پیدا شود
بخت سنگیندل طلسمی بسته کز تأثیر آن
باده دایم در شکست شیشهام خارا شود
گنج مطلب نیست گر دیوانه شد ویرانه جوی
بهر کامی نیست گر دل مایل دنیا شود
دیدهام چیزی نمیچیند به غیر از نقش دوست
گر به طوبی بنگرد حیران آن بالا شود
رشته طول امل را گر تو کوته میکنی
جهد کن تا نارسا زاندیشه فردا شود
این نمک دارد که خون از دل گدایی میکند
دیدهام کو عارش از همچشمی دریا شود
چشم پوشیدن ز نیک و بد کمال بینش است
دیده تا بینا شود باید که نابینا شود
کسب خاموشی کلیم از کاملی کن زینهار
باید استادت درین فن صورت دیبا شود