کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

داغ اگر بر روی همچون برگ گل جا می‌کند

زخم خون گر مست در دل جای خود وامی‌کند

گر گدایم کاسه دریوزه چشمم پُر است

هرچه باید غم ز خاک و خون در آنجا می‌کند

تن به عریانی نخواهد داد مجنون غمت

داغ بر سر می‌نهد زنجیر در پا می‌کند

دردمندت را تب هجران دمی مهلت نداد

شعله خود با شمع تا یک شب مدارا می‌کند

تیغت اول عضوها را می‌کند از هم جدا

بعد از آن زخم ترا قسمت بر اعضا می‌کند

ناوکش در کوچه‌های زخم چندین خانه ساخت

شوخ بی‌پروای ما تعمیر دل‌ها می‌کند

دست گلچین قضا تا کی به خاکم افکند

چون گل شمعم نه بوید نه تماشا می‌کند

طفل بدخو را کنار دایه هم تسکین نداد

اشک در دامن کلیم آهنگ صحرا می‌کند