کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸

در زنگبار خاطر من کار می‌کند

هر صیقلی که آینه را تار می‌کند

گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر

آن را حساب گرمی بازار می‌کند

دارم بدل ز پرتو غم‌های روزگار

عکسی که جانشینی زنگار می‌کند

اعضا چنین که تحفه دردت به هم دهند

آزار خار پا به جگر کار می‌کند

در دل به پاسبانی نقد وفای تو

هر داغ کار دیده بیدار می‌کند

یوسف به نسیه کس نخرد در زمان ما

دل آرزوی جوش خریدار می‌کند

در سنگ خاره نیز اثر می‌کند سخن

کوه از صدا همین سخن اظهار می‌کند

برداشت بخت اگر زر هم سنگر قضا

اندیشه کشیدن دیوار می‌کند

اینجا کلیم دعوی خون را گواه نیست

کی پادشه ز قتل کس انکار می‌کند