کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷

چشم پوشیدن ز نیک و بد چراغ دیده است

روشنی دل را ز نور دیده ها پوشیده است

با که گردن سازگاری کرد تا با ما کند

بر مراد دانه هرگز آسیا گردیده است؟

سرو را دانی چرا آزاد می گویند خلق

زانکه دامان تعلق زین چمن برچیده است

گر قفس تنگست از بیرحمی صیاد نیست

صید از ذوق گرفتاری بخود بالیده است

گر بصحرا می رود، ور سر بدریا می کشد

سیل راه برو بحر از اشک من پرسیده است

جامه لایق بآن دستار عریانی بود

بر سر هر کس که سودای جنون پیچیده است

چشم خود را بایدش دادن بمردم عاریت

هر که خود را لایق بالانشینی دیده است

دیده ای دارم که ویران گشته از یکقطره اشک

خانه چشمم تو گوئی از گل نم دیده است

دیده بیدل چسان از زخم می ترسد کلیم

چشم داغ من ز مرهم آنچنان ترسیده است