کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴

راحتی دارم که با سودای عشقم کار نیست

ور جگر سوزی ندارم، چشمم آتشبار نیست

عندلیب ما به امّید چه بندد آشیان؟

شبنم و گل را چو آمیزش در این گلزار نیست

گر وفا پایم نبندد روی گردان می شوم

پشت طاقت بر سر کوی تو، بر دیوار نیست

از گلستانی که زاغ و بلبلش هم نغمه‌اند

چشم بستم؛ بیش از این در دیده جای خار نیست

در محبت، بی کسی، در عشق، تنهایی خوش است

شادمانی بهتر از آن غم که بی غمخوار نیست

هجر تا آمد، کلیم خسته، جان تسلیم کرد

می شناسد طاقت خود را، حریف‌آزار نیست