کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰

منم که داغ بلا گلشنی بنام منست

گل شکفته من حلقه های دام منست

چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن

ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست

قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد

زبان کلک تو بیزار چون زنام منست

مرا بدام حوادث، زحرص دانه کشید

کدام دانه بغیر از گره بدام منست

چنان بحوصله ممتازم از قدح نوشان

که درد ته خم افلاک وقف جام منست

غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست

که گریه در غم او ورد صبح و شام منست

چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم

که هر چه صید مرادست جمله رام منست

همیشه سلسله زلف تست در خاطر

که با کمال جنون ربط با کلام منست

کدورت من از ابنای دهر نیست، کلیم

تمام کلفتم از بخت ناتمام منست