اگر ز هستی ما نام بینشانی هست
در آشیان هما مشت استخوانی هست
جمال اختر بختم نمی شود زایل
چو شمع دایم در طالعم زیانی هست
تو بیزبانی ما را حریف حرف نئی
بداد ما برس ایشوخ تا زبانی هست
تهی ز لخت جگر نیست اشک ماهرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست
کسیکه مایل خونریزی است می فهمم
میانه دل و مژگان او نشانی هست
رود به سیر چمن برق بیشتر زسحاب
مگر بشاخ گلی از من آشیانی هست
سجود خاک درت با سر بریده خوشست
که هیچ باک نباشد چو پاسبانی هست
کلیم دل بهمین قرب بیوصال منه
چه شد که در پس دیوار گلستانی هست