کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸

در کوره غم سوختنم مایه کامست

آتش به از آبست در آن کوزه که خامست

بیمصلحت ساقی این دور نباشد

گر گریه میناست و گر خنده جامست

آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را

دامن نبود در ره آن صید که رامست

دل را چه تفاوت کند ار لطف تو کم شد

کم حوصله خود پیشتر از باده تمامست

از نور خرد کس نرسیدست بجائی

این عقل چراغیست که در خانه حرامست

مشاطه حسن تو بود بخت سیاهم

محبوبی شمع اینهمه از پرتو شامست

گر حلقه دامست و گر حلقه زنجیر

سر حلقه بغیر از من دیوانه کدامست

در خیل اسیران تو هرچند نگنجد

خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست