کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷

دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت

شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت

دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد

از تف دل بود آن آتش که ما را خانه سوخت

طره اش زان آتش رخسار تابی یافته

کز حدیث زلف او گفتن زبان شانه سوخت

لاله داغست از فغان بلبل و گل بی خبر

آشنا رحمی نکرد اما دل بیگانه سوخت

نیست از سوز درون با ما صفای باطنی

دل سیه شد بسکه آتش اندرین ویرانه سوخت

تا نشاند سوزش پروانه را شمع آب شد

لیک آتش تند بود و عاشق دیوانه سوخت

تا ز دل آهی کشیدم جمله دلها در گرفت

باد بود از آتش یک خانه چندین خانه سوخت

رفته بودم تا از آن بیرحم واسوزم کلیم

بازم آن تاب کمر وان جلوه مستانه سوخت