کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴

روزی طلب مکن تو چه دانی که آن کجاست

تیر از چه افکنی چو ندانی نشان کجاست

در کوی دوست باش و مفید بجا مشو

پروانه را بباغ جهان آشیان کجاست

مسند نشین بزم جهان بی تکلیفست

کاگه نشد که صدر کدام آستان کجاست

صد بار دل ز همرهی زلف تا کمر

رفت و نشان نیافت که موی میان کجاست

هر کس بحرف و صورت گرفت از تو کام خویش

ای روزگار قسمت این بیزبان کجاست

صیاد آرزو بهوای تو پیر شد

ای طایر مراد ترا آشیان کجاست

هرکس شناخت قدر مرا، قیمتم شکست

گوهرشناس بیغرضی در جهان کجاست

امشب که یار مست بود در برت، کلیم

لب بر لبش گذار و ببین آن دهان کجاست