یک شهر سنگدل را یک سختجان بس است
جائی که صد خدنگ بود یک نشان بس است
زلفت هزار حلقه کمان را چه میکند؟
گر صید دل مراد بود یک کمان بس است
دل زان تست بر سر جان گر سخن بود
قسمت کنیم با تو مرا نیم جان بس است
گمراه آنکه پیرو ارباب عادت است
خضر ره تو ماند ازین کاروان بس است
با دهر جنگ، شیشه به سنگ آزمودن است
با روزگار صلح کن، این امتحان بس است
گر نیک بنگریم غبار وجود ما
از بهر چشم بستن این خاکدان بس است
در پیش سرفکندن نرگس اشارهای است
یعنی دگر نظارهٔ این بوستان بس است
بند دگر به پای دلت از وطن منه
بیرون نرفتن از قفس آشیان بس است
خواهد گسیخت رشتهٔ طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است