جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شاد است
ز یمن جور تو اقلیم درد آباد است
اجل ز هر غمم آسوده کرد و دانستم
که شمع را اگر آسایشی است از باد است
به آن رسیده که رامم شود، رمش ندهی
دمی بهخواب شو ای بخت وقت امداد است
بهشت چون ز بنی آدم است دل خوشدار
که مانده از پدر این باغ و وقف اولاد است
ز شرم قد تو در باغ سرو پابرجای
چو بندگان بگریزد اگرچه آزاد است
هنوز تیشه سر از پیش برنمیدارد
ز بسکه منفعل از سعیهای فرهاد است
کسیکه زلف به پایش فتاده میبیند
گمان برد که ز شمشاد سایه افتاد است
هلاک همت مرغ شکستهبال دلم
که از شکاف قفس در کمین صیاد است
چه حاجت است به قاصد که نامههای کلیم
به دست آه روان همچو کاغذ باد است