کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

نه همین سودای ابرویت مرا دیوانه ساخت

برهمن از شوق او محراب در بتخانه ساخت

مستی چشم ترا نازم که در دوران او

سبحه را زاهد به می گل کرد و زان پیمانه ساخت

رخنه در آهن فتد از سایهٔ مژگان تو

یک‌نفس آئینه را هم می تواند شانه ساخت

دانهٔ بسیار در کار است بهر صید خلق

حق به دست زاهد از آن سبحه را صد دانه ساخت

تا به کی باشم طفیل جغد در ویرانه‌ها؟

من که از سنگ حوادث می‌توانم خانه ساخت

یک‌نفس هشیار بودن عمر ضایع کردن است

گر نداری باده باید خویش را دیوانه ساخت

فارغ از دریوزهٔ میخانه ها گردیده‌ام

کار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت

تا شود روشن که مسکین کشتهٔ بیداد کیست

گنبد از فانوس باید بر سر پروانه ساخت

آن نگاه آشنا سرمشق فکرم شد، کلیم

آشنایم با هزاران معنی بیگانه ساخت